Saturday, November 30, 2019

در زندگی

در زندگی 
یک روز هایی میشود
که دوست داری بزنی به بیابان
بیابان پیدا نمی کنی می زنی به خیابان
با دنیا که هیچ
با خودت هم قهر می کنی
منتظری ...
منتظر ِ " اوی ِ " زند ِگیت
منتظری ببینی حواسش
اصلا به قهر کردنت هست !؟
روز هایی می شود در زندِگیت
دوست داری بهانه گیــــــر شوی
تو لوس شوی و " اوی ِ" زند گیت بگوید :
اجازه هست ؟
اجازه هست روی ِ ماه ِ شما را ببوسم ؟
اجازه هست من به دور ِ شما بگردم
اجازه هست دردهایت را مرهمی باشم 
روزی هم می شود
طـــرز نگاهـــــت
لحنِ حرفهایــــت 
نـوع رفتــــــــارت 
ســـــــــرد می شــــــود
نه اینکه واقعا اینطور باشد ... نه !
همه ی همه اش بهانه ســـت
می خواهی چــــــــیز هایی بفهمی ...
بفــــهمی
اوی ِ زندگی ات حواسش به این همه سردی هست !؟؟
و امان از آن زمانی که
نفهمند 
نفهمند 
نفهمند ...
به یکباره
به هم می ریــــزی
از هم می پـــاشی
ســـــرد می شوی ...
.
بیــــــــــا جانـم
بیا ...
حواسمان؛ چشمانمان؛ دلمان
اصلا خودِ خودِ خودمان
به " گُل " زندگیمان باشد ... !

ﻗﺮﺍﺭ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧﺮِ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ

ﻗﺮﺍﺭ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧﺮِ ﻣﺎ ﺑﻮﺩ
ﮐﺎﻓﻪ ﺗﺮﯾﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﭘﺎﯼ ﭘﯿﺸﺨﻮﺍﻥِ ﺣﺎﺩﺛﻪ ...
ﺳﺮ ﻗﺮﺍﺭِ ﺑﻮﺩﻧﻤﺎﻥ
ﺗﻮ ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ،
کاپوچینو ﺑﻮﺩﯼ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻥِ ﺑﯽﺗﺎﺑﻢ
ﺩﺍﻍ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ...
ﻣﻦ حتی ﺍﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻟﺬﺕ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ
ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯽ ﭼﻘﺪﺭ،
ﺣﺮﯾﺺِ ﺳﺮ ﮐﺸﯿﺪﻧﺖ ﺑﻮﺩﻡ !!!
ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ سر ﮐﺸﯿﺪﻣﺖ ...
ﺳﻮﺧﺘﻢ
ﺑﻮﺩﻧﻢ، ﮔُﺮ ﮔﺮﻓﺖ ﺍﺯ ﺗﻮ
...
ﺳﺮِ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩﻧﻤﺎﻥ
ﻣﻦ ﯾﮏ ﻓﻨﺠﺎﻥ،
ﻗﻬﻮﻩ ﻓﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩﻡ، ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻥِ ﺑﯽﺣﻮﺻﻠﻪ ﺗﻮ
ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﺭﺍ،
ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﻓﻮﺕ ﻣﯿﮑﺮﺩﯼ ...
ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯽ، ﺳﺮﺩ ﺷﻮﻡ
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺳﺮﺩ، ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﯽ :
ﺳﺮﺩ ﺷﺪ، ﺩﯾﮕﺮ
ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻡ !
...
ﺣﺎﻻ ﻣﻦ، ﻣﺎﻧﺪﻩ ام، ﺍﯾﻨﺠﺎ
ﺗﻠﺦ ﻭ ﺳﺮﺩ ...
ﺳﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﻭﻝ ﻭ ﺁﺧﺮ ﺑﻮﺩﻧﻤﺎﻥ
ﮐﺎﻓﻪ ﺗﺮﯾﺎﯼِ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﭘﺎﯼ ﭘﯿﺸﺨﻮﺍﻥِ ﺣﺎﺩﺛﻪ!

روز عشق....

روز عشق....
اوممم....
نمی دانند
ما دو دیوانه هر روز خدا را عاشقی می کنیم 
نمی دانند
که در جهان من هر صبح
 دو خورشید چشم تو طلوع می کنند
و خانه من به مساحت میان شانه های تو تنگ می شود
وقتی ناگهان در آغوشم می گیری
و فریاد شوقم به آسمان می رسد
نفس از توست
گرم کردنش با من
عدالت یعنی طعم ناب اسم تو
یعنی تو در یک دست و دنیا در دست دیگر
یعنی این!
سرم را کجای جهان بگذارم
از شانه های تو
آرامتر
آشناتر
امن تر؟؟؟!!!
مدتیست دیگر کلمات نمی کشند بار احساسم را...
بگذار راحت بگویم
جز تو
بودنت
بینشت
و ایمانت
هیچ نمی فهمم!
تا زنده ام باورت در روحم نفس می کشد!
باور این روزها که نزد چشمان تو گذراندم!
باور قلبی که به چشم دیدم!
چه چیزهایی از ما بودنمان هست
که تنها خودمان می دانیم!
و من می بالم به این خصوصی داشتنت ...!!!

چند سال پیش هنگام اهدا جایزه نوبل به یک خانم او پشت تریبون فقط یک جمله بسيار کوتاه گفت:

هیچکس منظور وی را متوجه نشد. و در همه اذهان فقط یک سوال بود: چارلز کیست؟ مگر چقدر به این زن کمک کرده که بابت دریافت نوبل فقط از او تشکر کرده و نامش را می آورد؟
مدتی بعد اپرا وینفری میزبان وی در اپراشو بود و از وی خواست منظورش را از بیان این جمله بگوید و چارلز را به جهانیان معرفی کند.
پاسخ تکان دهنده بود و حیرت انگیز. وی با لبخندی گفت: سالها پیش من زنی بودم که سواد دبیرستانی داشتم. خانه دار، الکلی و مادر 3 کودک که هر 3 کمتر از 7 سال سن داشتند.

همسرم هم الکلی و بسیار هوسباز بود بطوریکه هر شب بایک زن به خانه می آمد و گاه با چند زن که جلوی چشم بچه هایم مواد مصرف میکردند و....
ومن از ترس از دست دادن همسرم نه تنها به او اعتراضی نمیکردم بلکه همپای او و دوستانش میشدم.

از فرزندانم به قدری غافل بودم که اگر دلسوزی همسایه ها نبود هیچکدام زنده نمیماندند. تا اینکه..... یک روز همسرم مرا ترک کرد. بی هیچ توضیحی. و من تاامروز نمیدانم که کجا رفت و چرا. ولی یک واقعیت عریان جلوی چشمم بود. ....من زنی بودم که هنوز 30 سالم نشده بود. الکلی و منحرف بودم. 3فرزند و یک خانه اجاره ای داشتم و هیچ توانایی برای اداره زندگی نداشتم.

روزها گذشت تا اینکه به خاطر نداشتن پول کافی مجبور به ترک الکل شدم و در کمال تعجب دیدم چقدر حالم بهتر است. به مرور کاری کوچک پیدا کرده و خودم زندگی خود و بچه هایم را اداره کردم......بچه ها به شدت احساس خوشبختی میکردند و من تازه میفهمیدم درحق آنها چه ظلمی کرده ام. وقتی دیدم بچه هایم با چه لذتی درس میخوانند و با من همکاری میکنند تا مبادا روزهای سیاه بازگردند منهم شروع به درس خواندن کردم و...

امروز نوبل در دستان من است. همان دستانی که روزگاری نه چندان دور از مصرف الکل رعشه داشت و هرگز نوازشی نثار کودکانش نکرد......اگر همسرم مرا ترک نمیکرد هرگز به توانایی هایم پی نمی بردم. چون من ذاتا انسانی تنبل و وابسته بودم.
اپرا پرسید: پس چارلز کی وارد زندگی ات شد و چگونه کمکت کرد؟
زن پاسخ داد: چارلز همسر من بود.
این ماهستیم که باید نقش ورقهای دستمان را تعیین کنیم. به راحتی میتوان برگ برنده را تبدیل به بازنده یا برگ بازنده را تبدیل به برگ برنده نمود.

☑️بعضی اوقات با رفتن بعضی‌ها می‌توان فردای بهتری ساخت؛

مهم این است که برگ‌ها در دست کیست.

سلام مادر عزیز تر از جانم!


این نوشته، حرف هرروز من با توست؛ 
پس، هر روز صبح، مرا از این پنجره نگاه کن: 
نمی دانم اولین بار چگونه طعم محبتت را چشیدم ولی چون زندگی را با تو شروع کرده بودم و فکر می کردم که دیگران هم لابد همین طور مهربانی می کنند، دنیا را بسیار دوست داشتنی تر می یافتم. 
اما، دریغ!  همین که کمی پا به سن گذاشتم،  واقعیتی تلخ را تجربه کردم، دیگران را نمی دانم اما من دیگر کسی را در محبت کردن چون شما پیدا نکردم! امروزه! مهربانی ها و لطف هایی که خیلی آدم ها در حق همدیگر می کنند، با انتظار جبران آن محبت ها انجام می شود و من تا به حال در رفتار شما،  ذره ای چنین چیزی را تجربه نکرده ام و مطمئن باش اگر بخواهم به دیگران محبت کنم ، بهترین الگویم محبتی از جنس مهربانی توست که بیشترین همانندی را به محبت های خدایمان دارد. .
مادر صبورم!
غفلت از جایگاهی که در قلبم داری باعث می شود که گاه و بیگاه،  خواسته هایت را پشت گوش می اندازم وتو هم صبوری میکنی و هم ناراحت می شوی، دعوایم می کنی،  قهر می کنی و ...
ولی در همه حال برایم دل می سوزانی؛ کاری که در نزدیکترین دوستانم هم سراغش ندارم.
.
سنگ صبورم! 
صادقانه بگویم،  جاهایی که حرفت را نمی فهمم، درکت نمیکنم، فکر می کنم اشتباه می کنی، شاید هم واقعا اشتباه کرده باشی؛ اما در خیرخواهی ات برایم،  حتی در جاهایی که فکر می کنم درکم نکرده ای هیچگاه شک ندارم. شاید زمانه من و تو دوتا باشد که هست ، شاید باورهای من و تو یکی نباشد ... اما خدای من و تو یکی است؛  همان که از تو خواهد مرا بفهمی و از من بسیار بسیار بیشتر و بیشتر می خواهد که کوچکی کنم برابرت، برای همیشه و خواسته های بجایت را بر خواسته های خود ترجیح دهم؛  هرچند که تو مهربان تر از آنی که فوق طاقتم چیزی را بر من تحمیل کنی و در این صفت هم باز " رنگ خدایی" تو را که می فهمم،  انگار کمی از خدا را فهمیده ام و این چنین،  چقدر دلم برای خدا میسوزد که هرچند بدی می کنم از مهربانی اش برایم کم نمی گذارد.
عزیزدلم! 
بدان که در تمامی این سال ها،  تو سهم من از خدا بوده ای،  پس بگذار که در حد فهم خود و کمی اغراق آمیز بگویم که به اندازه خدا دوستت دارم .

بیا جانم !

بیا جانم ! 
بیا و دل به مهر کسی بده 
که وقتی از تو دور است ، 
هر روز صبح 
عکسهایت را 
مرور کند 
و دلش برایت از دور ضعف رود .
بیا مهر کسی را به جان بخر
که وقتی حواست به نگاهش نیست ،
چشمانش را ببندد 
و در دل
آرام دعایت کند .
بیا #عاشق کسی باش
که هر روز عصر باز هم
عکس هایت را مرور کند ، 
آنقدر که این بار طاقتش طاق شود , 
تلفن را بردارد و 
با شوق به صدای بوق ممتدی 
گوش دهد ، که انتظار صدایت را می کشد . 
بیا دلداده ی کسی شو 
که وقتی به او فکر می کنی ,
دلت برایش هری بریزد ,
که وقتی بی هوا 
نگاهش با نگاهت یکی می شود ،
انگار به یکباره کسی نفس کشیدن را برایتان ممنوع می کند ! 
دوست داشتن هایی هست 
که به یکباره اتفاق می افتد 
می آید و آنچنان در دلت جا باز می کند ،
که جز در خلوت و از دور دوست داشتن 
از دست تو کاری بر نمی آید ! 
بیا و باور کن که هنوز 
#دوست داشتن هایی هست ،
گم است اما ناب ، 
آرام است اما 
خاص ،
و بوی ناب #خدا می دهد !
بیا و باور کن جانم ! ...

خانم ها در سنین بالا بیشتر به دوستانشان نیاز پیدا می کنند

خانم ها در سنین بالا بیشتر به دوستانشان نیاز پیدا می کنند

چند سال پیش با خانواده برای گردش کنار ساحل رفته بودیم. در آنجا یک گروه خانم دیدم که نزدیک به چهل سال داشتند. 
در یک نگاه توانستم تشخیص دهم که آن ها واقعا می دانند چطور در یک جمع زنانه خوش بگذرانند. تمام چیزهایی که آن ها داشتند مثل بقیه یکسری خوراکی، کلاه، چتر و کیف و خرت و پرت بود. اما آن چه در آن ها جلب توجه می کرد خنده هایشان بود. به قدری شاد بودند که خنده هایشان حسادت هر کسی را در آن اطراف بر می انگیخت.
وقتی یکی از آن ها را از نزدیک دیدم درباره سرگرمی ها و خوش گذرانی هایشان از او پرسیدم. او لبخندی زد و پاسخ داد: ما با وجود تمام مشکلاتی که داریم سال هاست با هم به این سفر می آییم.

هرگز دوستانتان را از دست ندهید چون هر چه سن بالاتر می رود نیاز به آنان بیشتر احساس می شود.

صحبت هایش مرابه فکر انداخت. با این برای دوستانم ارزش زیادی قائل بودم ولی هرگز به این که با بالا رفتن سن ممکن است نیاز بیشتری به آن ها داشته باشم فکر نکرده بودم و از آن پس گفته هایشان در روابطم با دوستانم تاثیر زیادی گذاشت.

دوستان ما می توانند یک مصیبت را قابل تحمل کنند. می توانند فکر و احساسمان را بخوانند و می توانند تشخیص دهند که چه نیازهایی را برآورده کنند.
 آن ها می توانند به حرف هایمان گوش دهند، ابراز همدردی کنند و به ما مهربانی کنند. آن ها می توانند آرامش برایمان داشته باشند و شانه ای برای گریه کردن.

وقتی درگیر تربیت بچه ها هستیم پرداختن به دوستی ها کمی سخت می شود. 
گاهی اوقات ممکن است وقت و انرژی کافی برای دوستانم نداشته باشم اما چیزی که در این مدت یاد گرفتم این بود که باید دوستی ها را قوی و محکم نگه داشت تا هنگام نیاز و یا هنگام مصیبت بتواند تسکینی برای درد شما باشد.

خانواده و دوستان دست شما را می گیرند و شما را به سمت جلو حرکت می دهند. آن ها کمک می کنند تا به مسیرهای جدیدی راه پیدا کنید. آن ها همراه شما به کلاس یوگا می روند، کودکتان را برای خرید بستنی بیرون می برند، همراه با شما به سفر می روند و به هزاران روش قلبی و بی ریا دوست داشتن واقعی خود را به شما نشان می دهند.

برای این که دوستان خوبی داشته باشید باید دوست خوبی باشید. اگر واقعا برای آن ها وقت بگذارید می توانید در مواقع نیاز به آن ها تکیه کنید. 
امیدوارم با خواندن این مطلب به خاطر بسپارید که اهمیت دوستان در خوبی ها و بدی ها، خنده و گریه به یک اندازه می باشد. این پستی بلندی های زندگی هستند که تعیین می کنند دوست واقعی کیست و کدام یک حاضر است غم شما را شریک شود. 
هر خنده و شادی در کنار دوستان برای خود تاریخچه ای دارد. تاریخچه ای که باعث می شود خنده های واقعی سر دهید و حتی حسادت دیگران را برانگیزید.